تحقیر های کودکی علی
روستای مادرزادی من، زیاد پیچیده نبود. آدمهایش همه شبیه به هم، خانه هایش همه کاهگلی ، رنگ و مدل لباس اکثر اهالی شبیه به هم. تفریح زنان قلیان کشیدن جلوی در و مردان هم دورهمی های شبانه. پسری بودم که انگار از سنش خیلی بزرگتر است. من زیادی میفهمیدم و هم ردیف بزرگان آبادی بودم. پدر پیر و مریض و در بستر افتاده و مادر جوانی داشتم که دوست نداشتم محتاج کسی ببینمشان. اهالی هم این را فهمیده بودند و کسی با منت چیزی به ما نمیداد. برایشان هرکاری که بود میکردم و شب با دستمزد روزم به خانه باز میگشتم. من تنها فرزند پدر پیرم بودم. وقتی که او مرد احساس تنهایی زیادی میکردم. وقتی عمو اصغر به پیشنهاد آقا رحیم من و مادرم را برای سرایداری یکی از خانه های پولدارهای شهر روانه کرد، فکر کردم به دنیای دیگری پاگذاشته ام. مثل ندیدبدیدها تا چندروزی گیج آنهمه ماشینهای زیبا، خانه های وسیع و با امکانات و آدمهای پولدار با سرووضع های عجیب و غریب بودم. آقارحیم که اوهم قبلا در روستای ما زندگی میکرده بعد از گذشت آنهمه سال و کار برای پولدارها تنها توانسته بودی خانهای نقلی آنهم در حاشیه شهر بخرد. خانهی خودش در روستا هنوزهم پابرجا بود خیلی هم بزرگ و جادار برای خودش در روستا احترامی داشت. نمیفهمیدم یعنی ارزشش را داشت شهر؟! ماشینها و خانه های بزرگ که مال او نشده بود. چرا اینهمه تحقیر شود؟!
آقا حشمتی آقای ما سرنوشت مشابه من و مادرم را داشت. به همین دلیل در عین بیاحساسی و خشکی ظاهری به مادرم نزدیک شد و من با چشمان خود میدیدم که مادرم لبها و گونه هایش را برایش سرخ میکند کاری که هیچ گاه برای پدرم نکرد. بچه های آقا حشمتی من را در شان خود نمیدیدند که حتی بامن هم صحبت شوند. پسرش نیما در مدرسهی مشترکمان به همه اعلام کرده بود که من با آن سرووضع روستایی سرایدار و کارگر خانهی آنها هستم. البته قبل از این حرف نیما هم کسی من را بخاطر سرووضع ساده ام آدم حساب نمیکرد و همواره مایه ی تمسخر بچه ها بودم. یادم میآمد که در آبادی همهی بچه ها برای نشستن کنار من بایکدیگر دعوا میکردند ولی در این محیط جدید شده بودم مورد تمسخر. چاره ای هم جز سکوت نداشتم چون هیچ کدامشان پشت من نبود. مادرم هم در عالم خودش سیر میکرد و دیگر توجهی به من نمیکرد. اوایل اکثر کارها را با اینکه مادرم راضی نبود انجام میدادم ولی کم کم با دلسردی که نسبت به مادرم پیدا کرده بودم انجامشان را کنار گذاشتم. اعتماد به نفسم را کلا از دست داده بودم وقتی کسی در خانه نبود به سراغ پیانوی نیما میرفتم و با اینکه بلد نبودم با حرص زیاد مینواختم. لباسهایش را با اینکه بزرگ بودند میپوشیدم و خودم را جای او میگذاشتم و اورا جای خودم و در رویای خود با او همانگونه که با من رفتار کرده بود رفتار میکردم. به روی مادرم نمیآوردم که رابطه او و آقاحشمتی را میدانم پس به ناچار چیزهایی را که به تازگی مادرم از پول او برایم خریده بود را استفاده میکردم. من اما دیگر یک روز پس از اینکه بوسیدن یکدیگر آن دو را پشت باغ دیدم و آنها هم متوجه حضور من شدند نتوانستم تحمل کنم و دوان دوان به خانهی آقارحیم رفتم. مادرم هرچه کرد به خانه بازنگشتم. به من التماس میکرد که چیزی به آقارحیم و خانواده اش نگویم. صبح فردای آنروز به روستا برگشتم. آقارحیم من را تا ترمینال همراهی کرد. او فکر میکرد که به زودی بازخواهم گشت. سرخاک پدرم رفتم پولی را که برای او در دنیای کودکانهی خودم چال کرده بودم تا مبادا در آن دنیا محتاج کسی باشد را از روی ناچاری و برای رفع احتیاجاتم برداشتم چون چیزی در خانه برای خوردن نبود. دوباره پیش مردم روستا مشغول به کار شدم. عمو اصغر یکی، دوبار سراغ مادرم رفت اما مادر بهانه کرده بود که برای کارش به صاحب کارش تعهد دارد و فعلا تا تابستان بازنخواهد گشت به عمو هم گفته بود که من را از خر شیطان پایین بیاورد.
دوماهی گذشت. شبی از سر کار باز میگشتم که از دور دیدم چراغهای خانه روشن است. ته قلبم خوشحال شدم. احساس کردم مادرم برگشته است. از پله ها بالا رفتم. صداها آشنا بودند. اسم مادرم را که شنیدم، دلشورهی عجیبی سراغم آمد. فالگوش ایستادم، ترسیدم اگر مرا ببینند حرفشان را قطع کنند . آقارحیم میگفت این اواخر ساغر دیگر به دستورات خانم خانه و بچه هایش گوش نمیکرده. اعتراضات لعیا خانم به همسرش آقاحشمتی هم فایده ای نداشته است. این میشود که لعیا خانم به آن دو به آن دو شک میکند و یک روز پس از یک مشاجره ی شدید و پس از آنکه ساغر به او می گوید که درست متوجه شده است و او همسر صیغه ای آقا حشمتی است و از او به تازگی باردار شده است و آقا حشمتی میخواهد برایش خانه و زندگی خوب و جدایی را تدارک ببیند به او حمله میکند و او را هل میدهد و چاقویی از آشپزخانه می آورد و به جان ساغر می افتد . ساغر دردم جان میدهد و لعیا خانم بعد از آن منتظر آقا حشمتی می شود و زمانیکه او برای خواب به اتاقش میرود به سراغش می رود و بعد از اینکه چند ضربه با چاقو به او میزند و آقا بی حال به او نگاه میکند ازش می پرسد که چرا اینکار را کردی ؟ آقا حشمتی هم می گوید لعیا او من را یاد بدبختی های مادرم و پسرش من را یاد کودکی های خودم می انداخت .میخواستم به آنها زندگی بدهم ,میفهمی زندگی . عمو اصغر با صدای بلند شروع به گریه کرد و مدام میگفت: بیچاره ساغر , خیری از جوانی اش ندید حالا چگونه به علی بگویم ؟ علی شنید البته نه همه چیز را , تنها تا آنجایی شنید که دیگر مادرش را هم ندارد . آن وقت شب تا سرخاک پدرش دویده بود , میخواست اینبار نه در رختخواب به یادگار مانده از پدرش بلکه کنار قبرش بخوابد . احساس بی کسی و تنهایی زیادی می کرد.
(تحقیرهای کودکی علی)