جستجو در وبلاگ

نشر رایگان کتاب

کتاب شما را رایگان چاپ می کنیم

نویسندگان، محققین و اساتید محترم دانشگاهها
«کتاب بنویسید...مجوز با ما...چاپ رایگان با ما...حق تألیف هم بگیرید!»

روسری فرشته


توسط :
دسته بندی موضوعی :نویسنده کتاب
 1397/05/29
 6:12 PM
روسری فرشته

در را باز کردم. مثل همیشه هیچ کس منتظرم نبود. روسری سیاهی را دور سرش پیچیده بود. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.

گفت که سرش درد می‌کند! پاهایش بی‌قرار شده اند! و شب گذشته تا صبح حتی لحظه ای هم نخوابیده است. این جور مواقع کار بالا می گرفت. حوصلۀ جر و بحث و داد و بیداد نداشتم. بعد از چند جملۀ نیشدار مثل همیشه بلند شدم. عصبانی بودم. فرشته هم ناراحت و عصبی بود. برگشتم. از لحظه‌ای که در را بستم و از خانه بیرون‌ رفتم، تا وقتی‌ که به شرکت رسیدم؛ استرس و اضطراب، تمام وجودم را گرفته‌بود. از یک طرف از حرص این رفتار و برخوردی که گاه و بیگاه از فرشته می‌دیدم و از طرف دیگر اینکه مبادا از فرشته کار نسنجیده ای سر بزند. شک داشتم که درِ حیاط را بسته‌ام یا نه؟ پله‌های شرکت را به سرعت‌ دویدم. به اتاقم رسیدم. باید هرچه سریعتر بهانه‌ای برای تماس‌گرفتن با فرشته پیدا می‌کردم. شماره‌ای که هر روز چند بار و به هر بهانه‌ای با آن تماس می‌گرفتم، از مقابل چشمانم رژه می‌رفت. پنجرۀ اتاق را بازکردم تا هوای اتاق عوض‌شود و بادی به کله‌ام بخورد شاید چیزی به ذهنم ‌برسد. چیزی شبیه یک خبر خوش یا غیرمنتظره! آن‌هم در حدی که بشود بهانه‌ای برای تماس‌گرفتن با فرشته!

به صندلی‌ام تکیه دادم. به فکر فرو رفته بودم. از این بابت که از این همه اتفاق کلیشه‌ای و تکراری درس عبرت نمی‌گیرم، از خودم بدم می‌آمد. گوشی را برداشتم. شماره را گرفتم. صدای بوق‌های ممتد در سرم می‌پیچید و بعد آوار می‌شد. اعصابم را به هم ریخته‌بود. شمارۀ همراهش هم همینطور. به پیامک‌هایم جواب نمی‌داد. به سرعت از اتاقم خارج شدم. باید قبل از اینکه دیر بشود و کار از کار بگذرد به خانه می‌رسیدم. به خیابان که رسیدم، بدون معطلی تاکسی دربست گرفتم.

«مشت می‌کوبم بر در، پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها، من دچار خفقانم خفقان. من به تنگ آمده‌ام از همه چیز ...»

  • میشه یه کم صداشُ کم کنین؟


ارسال نظر: