در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاکآلود و توبره بر دوش وارد شهر «دینیه» شد. مرد که لباسی زرد و مو و ریشهایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانة شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست.