روزی حَجّاج بن یوسُف ثقفی
ـ لعنةالله علیه ـ گفت: دوست دارم به مردی از
یاران ابوتراب دست یابم و با ریختن خونش به خدا تقرّب جُویم! گفتند: ما کسی را
سراغ نداریم که بیش از غلامش قنبر با او همراه بوده
باشد. حَجّاج فردی را برای جلب قنبر فرستاد. وی قنبر را آورد، و حَجّاج از او پرسید:
قنبر تویی؟
گفت: آری.
ـ از قبیلهی همدان؟
ـ آری.
ـ غلامِ علی بن ابیطالب×؟
ـ خداوند مولا و امیرمؤمنان علی، ولیّ نعمت من
است.
ـ از آیین علی بن ابیطالب× بیزاری بِجُوی.
ـ اگر بیزاری بِجُویم، آیا مرا به آیینی برتر راهنمایی
میکنی؟
ـ من قاتل تو هستم؛ نوعِ کُشته شدنت را برگُزین.
ـ انتخاب آن را به تو وامیگذارم.
ـ چرا؟
ـ زیرا تو هر طور مرا بکُشی، همانگونه کشته خواهی گشت. امیرالمؤمنین×
به من خبر داده: به ستم وناحق قربانی خواهم شد.
ـ پس دستور میدهم
تو را قربانی کنند.
سپس به
فرمان او سرِ قنبر را بریدند.