خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت غلت می زنی و به بدنت کش و قوس می دهی تا کرختی خواب از تنت برود اما وقتی سعی می کنی که دست هایت را بالای سرت بکشی، می بینی که بی هیچ انگشتی، خمیده و قهوه ای شده ای. همین لحظه خواب از چشمانت می پرد و سریع پتو را کنار می زنی. شکمت را میبینی که چند تکه و برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف های کم رنگ و پررنگ قهوه ای. پاهایت مثل شاخه های درختی خشکیده هوا را بی هدف چنگ می زنند. وحشت زده تلاش می کنی تا از تخت بیرون بپری.
به آینه که می رسی، خودت را...خودت را که نه، سوسکی بزرگ به…