بخشی از کتاب فرا روی مخاطبان منتشر میشود؛
ـ اینجا خانهای است که در آن، ضامن آهو زندگی میکرده، قبل از اینکه به خراسان و مشهد برود.
ـ یعنی چی؟ نمیفهمم.
ـ یعنی کسی که آهو را ضمانت کرده، تا صیاد از صیدش بگذرد.
ـ یعنی همان جایی که من سینما مایاک را ساختهام، مشهد؟ مقصودت این است که این جا در ایام گذشته، خانه همان امام ایرانیان بوده است.
ـ بله مسیو روسیخان. مهم این است که شما علاقهمند به دانستن هستید.
روسیخان دوست داشت با گلشا صمیمی شود.
گفت: «ولی من هم، موهُوم هستم.»
گلشا خندید.
ـ موهوم یا مُهم!
روسیخان خندید. گلشا هم به «موهُوم» گفتن او خندید.
ـ پسر فیروزهای! فکر میکردم برای بابای قیچکنوازت گریه میکنی.
گلشا کنار روسیخان ایستاد.
سورچی داشت آماده حرکت میشد.
گلشا گفت: «پدرم مرا راهی ایران کرد. از شما خواست تذکره برای من بگیرید تا بتوانم به ایران بروم. دوست داشت من با این دوربین، که همه سرمایه زندگیاش بود و از شما برای من خرید تا از او یادگاری بماند، عکاسباشی بشوم. اما فقط برای امام مهربان، رضا و عاشقانش عکس بگیرم. او قیچک را هم همینطور مینواخت. عاشقانه و فقط برای دلش.
ـ میشناختمش. اما راز قیچک نواختنش را نمیدانستم... برای دلش، یعنی چه؟ یا به زبان روسی حرف بزن و یا اگر خوش داری به فارسی حرف بزنی، درست و حسابی بگو تا بفهمم.
گلشا فهمید که روسیخان در دل، میل پنهانی به او دارد.
سورچی داد زد: «برویم جناب روسیخان؟»
روسیخان گفت: «برویم عکاسباشیِ غزل آهو؟»
خندید.
گلشا و روسیخان سوار درشکه شدند.
نگاه گلشا بازهم به دیوار بود.
زیر لب، ذکر گفت.
و... ادامه ماجرا