مالک مزرعه مانر آقای جونز آنقدر از خود بی خود بود که شب هنگامی که در مرغدانی را قفل می کرد فراموش کرد که منفذ بالای در را هم ببندد تلو تلو می خورد و فانوس در دستش با حلقه ای نور تاب می خورد. سراسر حیاط را پیمود، کفشش را پشت در از پا به بیرون پرت کرد. آخرین گیلاس نوشیدنی اش را که از بشکه داخل آبدارخانه پر می کرد تلو تلو خوران به سمت اتاق خوابش که خانوم جونز در آنجا...