آبادی را از دور می بینم. پیش رویم تپه جنگل در مه نشسته و مه خیلی سریع سر می خورد رو به آبادی. مثل همیشه از دودکش خانه ها دود بلند است. حوصله ام سر رفته و چه کار کنم؟ برار جان، الان عصبانی است و کفری که بشود، می ترسم نزدیکش بروم و کتکم می زند. همیشه این طوری نیست. هر وقت کسی اذیتش کند با مشت و لگد می زند