تابستان سال 86 برای ادامهی تحصیل و گذراندن اوقات فراغت، در کلاسهای آموزشی در رشتهی حسابداری در آموزشگاه واقع در خیابان ابوریحان تهران ثبت نام کردم. در کلاس، رزومهی خود را میبایست به طور شفاهی و گفتاری بیان میکردیم و اینگونه خود را معرفی کردم:
پسری 23 ساله متولد 24 بهمن 63. با افکاری رویایی اما کاملاً اقتصادی و هنری. به قول سهراب «اهل کاشانم. شهر من کاشان نیست» ساکن در دیار ری هستم. در خانوادهای کاملاً مذهبی بزرگ شدهام و دارای دو خواهر بزرگتر از خودم که هر دوی آنها ازدواج کردهاند. زندگیم را زیر سایهی پدر و مادری مهربان سپری میکنم.
دارای مدرک فوق دیپلم مکانیک و مؤسس اولین گروه روباتیک دانشگاه جامع علمی کاربردی هستم و نوازندهی گیتار و دکلمه خوانم.
کاملاً آموختهام که:
در زندگی آرزوهایی هست که برای به دست آوردن لحظههای آن باید کوشید...!
در آرزوی آن هستم که ببینم، آیا در روز تولدم، زندگی دوبارهای را میتوان تجربه کرد؟
مثل عادت همیشگی با ظاهری کاملاً آراسته و مدرن و مجلسی و با لحنی مردم پسند در محیط و کلاسها حاضر میشدم، شخصی فعال در دورههای درسی بودم که باعث شده بود همدورههایم از من کمک درسی بخواهند از طرفی هم سرزبان و نگاههای اطرافیان افتاده بودم. در جمع کلاس سه پسر و پانزده دختر به سنهای مختلف حضور داشتیم. دخترها هرکدام ایدهها و عقیدهها و خصلتهای مختلفی داشتند.
همهی آنها مورد احترام بودند و احساس خواهر، برادری نسبت به هم داشتیم.
اما در جمع آنان، دختری به نام صبا متولد آبان ماه بود. در کلاس خیلی خودگیر و به طور مداوم به ظاهرش میرسید خیلی هم سردمزاج با جمع بود. هفتههای که میگذشت در این مدت با تماسهای مکرّر و صحبتهای ریزه ریزه در مورد یک پسر، توجهام را جلب کرد و متوجه شدم که دوست پسری به نام فریدون دارد و شدیداً به او وابسته شده است.
از طرفی هم چهرهی زیبا و قامت رعنایش، شدیداً نگاهها را به خود جلب میکرد.
اما...! برخورد سرد و خشک و خودخواهانهای به معرض نمایش میگذاشت. تا حدی که دیگران احساس گرم عاطفیشان را برای استقبال ارتباط با او را خرج نمیکردند. و حتی مقصر خودش بود که برای جلب نگاهها خودنمایی میکرد و ظاهری فریبنده داشت.
دورههای اول و دوم گذشت...
در دورهی سوم... از بخت خوب یا بد، هردوی ما یعنی من و صبا، در یک گروه قرار گرفتیم و پروژهی حل مسائل حسابداری را میبایست با همکاری هم به اتمام میرساندیم.
وقتی همصحبت و همفکر شدیم، احساس احترام و گرمای محبتش باعث شده بود که شدیداً جلب توجهی او شوم و به او فکر کنم. احساسات درونیش، دختری قابل قیاس با ظاهرش نبود.
یک روز زمانی که از کلاس خارج شدم، صبا را در حال صحبت کردن با تلفن عمومی در حیاط آموزشگاه دیدم که با استرس و گریه کنان ایستاده بود....