پنج سال بود که در شهری بندری در آمریکای جنوبی زندگی می کردم. شهری گرم و کثیف و به نحو غیر قابل تصوری در حال رشد. در مرکز شهر بازارهای سرپوشیده شهر بود و کوچه های تنگ پر از مغازه که صبح تا شب توی آن ها اتومبیل ها، سگ ها، درشکه ها، دستفروش ها، واکسی ها، و گداها رفت و آمد می کردند. مرکز شهر به محله های مختلف اطرافش راه داشت. توی آن محله ها بیشتر، مردم فقیر زندگی می کردند.
من با فقرا کاری نداشتم. معلم بودم و در مدرسه ای به بچه های مردم ثروتمند درس می دادم. محل سکونتم هم در منطقه ای بود که کم و بیش ثروتمندان زندگی می کردند. هیچ وقت به محله فقیرنشین ها نمی رفتم. فقط وقتی که می خواستم به طرف بندر بروم و از خیابان های پهن جنوب شهر بگذرم، توی آن محله ها گشتی می زدم، اما همیشه توی اتومبیل می نشستم؛ اتومبیل شخصی ام، می فهمید؟
یک بار از روی کنجکاوی پیاده از میان کلبه های فقرا گردش کنان عبور کردم. مردمی که آنجا زندگی می کردند با تعجب به من خیره شده بودند. بچه ها به دنبالم می دویدند و دست گدایی به سویم دراز می کردند. با هر سکه ای که به آنها می دادم، تعداد بچه ها بیشتر می شدند. سرانجام گروه بزرگی از بچه های ولگرد دورم جمع شدند. ...
«بخشی از داستان خانواده ی کالدرا»