ده دوازده روز به عيد مانده بود كه بنده به عبوي گفتم اين كاسبي كساد است و يك كاري براي بنده پيدا كنيد ، چه زمستانی
هم بود.خلاف ادب است مثل خايه ي حلاج ها مي لرزيديم .اهالي براي آب دادن
به گاو و گوسفند هم از خانه در نمي آمدند ، چه رسد برا ي خريد از بقالي .به
ابوي عرض كردم اين كاسبي به جز ضرر چيزي ندارد .عرض كرد چرا مثل بقيه نمي
روي دنبال كار مزرعه ؟عرض كردم توي اين سرما كدام كار مزرعه ؟ فرمود مگر
همه چه مي كنند ؟دستت چول است يا پات چلاق ؟ اين شد كه بنده قهر كردم ، و
ديگر خانه نرفتم .دو سه بار همه به والده گفتم ، باز هم جوابي نيامد .و
بنده بسيار برزخ بودم و همان در دکان يك چيزي مي خوردم و مي خوابيدم ، تا شب عيد ابوي در دکان كه زود دکان
را ببند بيا منزل .از روي دلتنگي گفتم بسيار خوب ، اما نرفتم .تا اين كه
والده آمد و فرمود چرا نمي آيي ؟به او گفتم شما برويد من هم مي آيم .
و مشغول جمع آوري دکان شدم كه در را ببندم و بروم در پستوي دکان
بخوابم ، كه باز والده آمد و شامم را آورد و فرمود كه ابوي خيلي برزخ است
.گفتم ديگر فايده ندارد ، اگر مي خواهي حق مادري را تمام كني ، هر چه پول
داري تا صبح به بنده برسان كه ديگر ماندني نيستم .رفتم در قهوه خانه و يك
نفر كه عمله ي قنات را كه آن جا مي خوابيد و اسمش صمد بود ، صدا زدم گفتم
آمد شام خورد و رفت .بنده هم يك خورده راديو گرفتم و بعد در دکان را بستم و خوابيدم و صبح زود ابوي آمد به اوقات تلخي كه چرا شب نيامدي منزل ؟گفتم دير وقت بود ، نتوانستم .
گفت بعداز ظهر ببند و بيا منزل .گفتم
امروز عيد است و بايد كاسبي كنم .ابوي ديگر چيزي نگفت و تشريف برد،تا ظهر
شد و والده امد و ناهارم را آورد .همين كه ناهار تمام شد ، باز ابوي آمد با
ولي بگ سربنه كه بيا برو حمام لباسهايت را عوض كن .رفتم حمام و در آمدم تا
شب شد و خانه نرفتم .اين بار خود ابوي آمد شام آورد كه آخر عابروي مرا
بردي .چرا اين جوري مي كني ؟