بادکنک بنفش
صدای جیغ مامان فضای خانه را پر کرد و از دریچه ی هواکش توالت بالا رفت.
با این صدا، حتما، همسایه ها از خواب می پریدند. معلوم بود، مامان و بابا،
دیر به سر کار می رسند.
نیما، تنها فرزند خانه، نه سالش بود. تعطیلات تابستان را سپری می کرد.
یک ساعتی از بیدار شدنش می گذشت. حوصله ی بلند شدن نداشت. توی تخت خوابش
غلتی زد و چشم دوخت به آقا سگ.
تابستان کسل کننده ای بود. هر روز صبحانه خوردن با عجله و رفتن به خانه ی
مادربزرگ که نیما مامانی صدایش می کرد. عصر هم باز مامان از سر کار می آمد
و نیما را با خود می برد.
ضربه ای به آقا سگ زد. آن هم مثل پاندول ساعت در هوا به حرکت درآمد.
هنوز صدای جیغ مامان از توالت می آمد. ضربه هایی هم به در توالت می زد.
نیما گفت: «باید سوسک دیده باشد. در هم از تو قفل شده که تا الان بیرون نیامده.» ...